... پرواز تآ تو باید

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نمیدانم چرا این روزها نوشتنم نمی آید !

همین روزهایی که هر دَم بغض تا دم دم ــآی ِ این گلو می آید و قصد خغه کردن ام را دارد

می آید ولی نمی آید ...

فقط یک هق هقی از ته جانم از آن گوشه کنارها راه باز میکند و می پَرد بیرون !

مثل مریض ِ لِه ُ لَوَرده ای که دارند بخیه اش میزنند مثلن ! نایِ گریه کردن نیست ولی آه و ناله اش به راه است

انگار این گلو میل ِ بریدن دارد ..!

آخخ ...

  • کبوتـر :)

بلاخره بعد ِ مدتهای مدید (12 روز !!) بیان و نیز چشمان ِ دوس ِتان را با قدوم ِ مبارک ِ خویش مزین نمودیم :)

دل تنگ ِ نوشنن شده بودیم فراوان !
هرچند در حال ِ حاضر نوشتن کاریست بس دشوار ..چرا که فارسی ِ کیبورد پاک شده و بنده دارم از حفظ تایپ میکنم !!

از این قضایا که بگذریم ؛؛
بویی دارد به مشام میرسد
و صدای پای کاروانی به گوش
که دلم چه دل دلی میکند برای رسیدنش ...
برای مردن ؛؛
از غم  ِترکیب ِ قشنگ ِ شه و شه زاده و شش ماهه و شش گوشه ...
  • کبوتـر :)


برای امروز نه تحلیلی دارم نه تفسیری !

هرسال به امروز که میرسیم ؛ همان عکس ِ معروف ِ کتاب ِ دینی خود به خود میآید مینشیند توی ذهنمان !

که دو عدد ماه ؛ کنار ِ هم و دست در دست روی صخره ای ایستادند

که قرار است برای ما یادگاری برجا بماند از جنس ِ طلا ...

همه میدانند 18 ِ ذی الحجه چه شد و غدیر خم کجا بود و چرا !!

از شیعه و سنی! گرفته تا الکی مثلن مسلمان ها ! و همه ی کسانی که نادیده اش گرفته اند ُ ...

میدانند و نمیدانند ! نمیخواهند که بدانند ...

برای امروز جای هیچ بحثی نیست.یا اگر راستش را بخواهم بگویم، من نمیخواهم که بحثی باشد!

برای من همین بس که اذان بگویند هرلحظه در گوشم

ترجیحن با صوت ِ موذن زاده !

نمیدانم عشق است ؟؛ ذوق است ؟؛ غم است ؟!

به اشهد ان علی ولی الله که میرسد، دلم بک جور  ِ خاصی حالی به حالی مشود و چشمهایم خود به خود وظیفه شان را انجام میدهند !

شیعه ی علی بودن عجییییییب صفا دارد ...

 

+ عید ِ همگی مبارک :) ان شاءالله نجف عیدی بگیرید از مولا ..

+ سادات ِ عزیز هم اکنون در انتظار هدایای سبزتان هستیم :)) رد کنید بیاید لدفن!

 

++ چند روزی از شر ِ نوشته هایم در امان خواهید بود :) خدافظی !

  • کبوتـر :)

صبح ِ زود با هزار مشقت از خواب ِ دلچسبمان برخیزیدیم و حاضر گشتیم که شاید زودتر از دیگر دانش جوها برسیم ُ کارمان زودتر انجام شود

ولی زهی خیال ِ باطل !

یک صف ِ طولانی زودتر از من برخیزیده بودند :|

خلاصه به هر مکافاتی که بود نوبت ِ بنده شد و خوشحال و خندان از اینکه کار تمام است مدارک را تحویل دادم

بی خبر از اینکه نوچ !

از این خبرها نیست ُ قرار است حالمان گرفته شود

شنیده بودم که برای ثبت نام ُ این جور قرتی بازی ها زیادی آدم را میشوتند این ور و آن ور

ولی شنیدن کی بود مانند دیدن !

خلاصه با پاس کاری شدنمان به سوی ِ این اتاق ُ آن اتاق و جناب ِ آقای فلان ُ سرکار خانم ِ بسار برای گرفتن پرینت ُ اسکن ُ فرم تعهد ِ شماره فلان و کوفت و زهر مار

و از آنجایی که همه ی پاس ها پس از طی کردن ِ مسافتی طولانی یا اوت میشد یا آفساید !، بنده 6 ساعتی را مهمان ِ دانش گاه بودم !!

حالا مثلن اینکه رفتم قسمت ِ کتابخانه ی دیجیتال ُ بدون ِ توجه به تابلوی بالای در فریاد زدم که پرینتر کجاست ؛

و با هیس ِ عمیق ِ آقای پشت ِ سیستم مواجه شدم ُ دلم میخواست مسیر را سینه خیز برگردم بماند :|

ترمکی است دیگر ... باید یک جوری رسوا کند خودش را بلاخره ... :))

علی ای حال پس از مشقات ِ فراوان آخرین مرحله ی پروسه ی دهشتناک کن کور هم گذشت ُ ما هم به زمره ی دانش جویان پیوستیم !باشد که رستگار شویم :|

و من الله توفیق!

  • کبوتـر :)

انقدری این داغ سنگین هست که نشود کمر راست کرد و چیزی گفت !

حرف زیاد است

آنقدر زیاد که جا محدود است برای نوشتنش !

دعای فرج بخوانید زیاد ...


+ بعد ِ تسبیحات ِ بی بی شیعیان را واجب است ؛

لَعنت ُالدائم عَلی آل ِالسُعودی والیَهود ...

  • کبوتـر :)
پچ پچ هایی که روز ِ دختر در ِ گوش ِ بانو گفته بودم کار ِ خودش را کرده بود ُ قرار شد در راه سری به قم بزنیم ...
از لحظه ای که آقای پدر قول ِ این سفر را داد دلم آرام نداشت ُ هرلحظه خودم را تصور میکردم رو به روی ضریحش !
صبح ِ چهارشنبه راه افتادیم . و چشم های بی قرار  ِمنی که دوخته شده بود به جاده تا مبادا تابلوی قم x کیلومتر را از دست بدهد!
ظهر ِ پنج شنبه زیر ِ سقف ِ آسمانی بودیم که عطر ِ بانو پیچیده بود در همه جایش
و قشنگ ترش آنجایی بود که به محض ِ قرار گرفتنم رو به روی گنبدش آسمان قم هوای باریدن کرد ...
همیشه این صحنه برایم یک رویا بود و بس !
و چشم های اشک آلودی که فقط از بانو زیارت برادرش را میخواست ...
هرچه غروب ِ پنجشنبه نزدیک میشد دلم بیشتر دل دل میکرد برای گنبد ِ فیروزه ای
راه افتادیم سمت ِ جمکران ...
و چه بند ِ دلی از من پاره میکرد دیدن ِ هربار تابلوی ورودی اش ...
آسمان ِ قم ُ آسمان ِ چشم های من دست به دست ِ هم داده بود و ول کن هم نبود !
تا اینکه بلاخره از آن دور دورها گنبد ِ فیروزه ای اش نمایان شد و دلم غنج رفت برایش ...
زیباترین نماز عمرم را در مسجد ِ عشق خواندم و به انتظار نشستم برای رویایی ترین کمیل
شبستان ِ کربلا و باران ُ و کمیل ِ شب ِ جمعه و ندبه ی اول صبح زیر سایه ی مولا ترین مولای ِ دلم ...
لحظه ای که اشکی زل زده بودم به گنبد ِ فیروزه ای یاد ِ جمعه ی پیش افتادم ؛
که در مهدیه موقع ِ خواندن ِ ندبه آرزو کرده بودم جمعه ی بعد را جمکران باشم !!
میشد از بغض منفجر نشد همان لحظه ؟!!
حالا اینکه چگونه از آن صحن ُ گنبد دل کندم ُ تا آخرین لحظه پشت سرم را نگاه میکردم و میمردم بماند !

اگر آرزو به دلم ماند ُ مشهدی نشدم ، اما در شهری پذیرفته شدم که بین ِ مشهد ُ قم گیر افتاده و نزدیک به هردو  ...
و از آنجایی که آقای پدر بی قراری ام را دید ؛ تصویب کرد که از این بعد برای رفتن به دانش گاه ؛ از شهرمان بلیط بگیرم به سمت مشهد ، و از آنجا به شهر دانش گاهی ...
 
یاد ِ روزهایی افتادم که نمیدانستم قم را اول بزنم یا مشهد !!
میشود این خدا را عاشق نبود ؟ :) ...



+ در حرم ِ بانو و لابلای کمیل ُ ندبه دعاگوی تک تک ِ دوستان ِ مجازی ام بودم :)
+ شرح ِ دانش گاه و این صوبتا بماند برای بعد !

  • کبوتـر :)

دوس ِ تان یادشان هست که نگاشته بودم مدتی نیستم برای رفتن به شهر ِ دانش گاهی

هنوز یک روز بیشترنگذشته بود از خوشحالی ام ، از فرط ِ ذوق ِ چشمان ِ آقای ِ پدر !

که پدربزرگ ِ جانم را از دست دادم ...
تمام ِ آن مدت ِ نبودنم را درگیر مراسمات بودم ُ حال ِ خوشی هم نداشتم
و رفتنم به شهر ِ دانشگاهی هم به تعویق افتاد و نگران شده بودم که مبادا فرصت ثبت نام بگذرد !
سه روز ِ مراسم ِ آقاجانم گذشت هرچند سخت ...اما هدیه ای که دو سه روز بعدش گرفتم همه ی غم و غصه ها را از دماغم درآورد

شرح ــَش بماند برای پست های آتی ... :)
  • کبوتـر :)

سلام :)

پس از پرواز از هفت خان ِ جناب ِ بیان بلاخره بال و پر ِ خویش فرو بسته و به حول ِ قوه ی الهی لانه ای گُزیدیم!


+ جایی که قبلا آشیانه داشتیم امنیت نداشت ُ هرازگاهی مطالب ِ عزیزتر از جانمان را هوتوتو !

از این رو همه ی دلبستگی ِ چندیدن و چند ساله را با اندوه ِ فراوان همان جا خاک نموده و در بیان آشیانه ای بنیان نهادیم

باشد که صاحب این خانه هوایمان را بدارد و نگاشته هایمان را پر ندهد گاهگاهی  !

و من الله ِ توفیق !

  • کبوتـر :)