دو ماه گذشت !
لا اقل ؛
بیا و خواب ات را نگیر از من ...
دو ماه گذشت !
لا اقل ؛
بیا و خواب ات را نگیر از من ...
غروب شده بود
تمامِ ساعتِ کلاس رو زل زده بودم به بیرونِ پنجره که کسی نبینه چشم هام رو ...
خیلی سخت بود تصورِ این که امسال هم نشه که برم اعتکاف !
با همه ی تلاش و اصراری که کردم نشد که نشد ...
باید می نشستم سه روزِ تمام فیزیکِ مکانیک میخواندم به جای کتاب دعاهایی که آماده کرده بودم برای مهمانی !
نا امیدتر از همیشه رفتم پیشِ رفیق ترین رفیق های دلم .. شهدای دانش گاه !
فقط رد شدمُ با صدای بغض آلود گفتم یادتون باشه ... و رفتم سمت مسجد ...
از اون روز یک هفته میگذره !
الان همه ی وسیله هام آماده ست
امشب ساعتِ 23 ؛
پیش به سویِ مهمانی ...!
دعوت شدم ...
+ التماسِ دعا ..
امشب لابلای توسلِ اشک آلودم اربعینِ ندیدنت را عزا گرفتم ...
چهل روز گذشت !
این چله ی ندیدنت دارد کار دستِ چشم هایم می دهد ...
فقط ؛
نگذار ندیدنت هم عادت شود ، مثلِ همه ی چله ها
چشم هایم فدای "سـر" اَت ...