... پرواز تآ تو باید

دوس ِ تان یادشان هست که نگاشته بودم مدتی نیستم برای رفتن به شهر ِ دانش گاهی

هنوز یک روز بیشترنگذشته بود از خوشحالی ام ، از فرط ِ ذوق ِ چشمان ِ آقای ِ پدر !

که پدربزرگ ِ جانم را از دست دادم ...
تمام ِ آن مدت ِ نبودنم را درگیر مراسمات بودم ُ حال ِ خوشی هم نداشتم
و رفتنم به شهر ِ دانشگاهی هم به تعویق افتاد و نگران شده بودم که مبادا فرصت ثبت نام بگذرد !
سه روز ِ مراسم ِ آقاجانم گذشت هرچند سخت ...اما هدیه ای که دو سه روز بعدش گرفتم همه ی غم و غصه ها را از دماغم درآورد

شرح ــَش بماند برای پست های آتی ... :)
  • کبوتـر :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی