نمیدانم چرا این روزها نوشتنم نمی آید !
همین روزهایی که هر دَم بغض تا دم دم ــآی ِ این گلو می آید و قصد خغه کردن ام را دارد
می آید ولی نمی آید ...
فقط یک هق هقی از ته جانم از آن گوشه کنارها راه باز میکند و می پَرد بیرون !
مثل مریض ِ لِه ُ لَوَرده ای که دارند بخیه اش میزنند مثلن ! نایِ گریه کردن نیست ولی آه و ناله اش به راه است
انگار این گلو میل ِ بریدن دارد ..!
آخخ ...