و این جمعه هم گذشت ُ ...
ککِ ما نگزیـد !
غذایِ نذری را میگذارم جلویم
بغض راه گلویم را بسته و لقمه ها پایین نمی روند!
گلو که هوای ترکیدنش میگیرد ؛
لقمه ی اول ..
لقمه ی دوم ...
پشت هم لقمه میگیرم که هق هقم خفه شود پشت همین لقمه ها و صدایم در نیاید یک وقت
دهانم پُر ِ پُر و چشم ها خالی میشوند تند و تند
و همچنان راهِ گلویم مصدود است.
نذری ات با طعم ِ اشک هم میچسبد ...
می شود از حد ِ خودم پا بگذارم فراتر ؟
هوای دلم به کنار
وصیت را که می شنید دست به چشم گذاشت ؛
یا ابتی سمعا و طاعتا ...
وصیت را که اجرا میکرد دست و چشم گذاشت ؛
یا اخا ادرک اخاک ...
نمیدانم چرا این روزها نوشتنم نمی آید !
همین روزهایی که هر دَم بغض تا دم دم ــآی ِ این گلو می آید و قصد خغه کردن ام را دارد
می آید ولی نمی آید ...
فقط یک هق هقی از ته جانم از آن گوشه کنارها راه باز میکند و می پَرد بیرون !
مثل مریض ِ لِه ُ لَوَرده ای که دارند بخیه اش میزنند مثلن ! نایِ گریه کردن نیست ولی آه و ناله اش به راه است
انگار این گلو میل ِ بریدن دارد ..!
آخخ ...
بلاخره بعد ِ مدتهای مدید (12 روز !!) بیان و نیز چشمان ِ دوس ِتان را با قدوم ِ مبارک ِ خویش مزین نمودیم :)