غمِ تماشایِ سرِ بابا روی نیزه و دردِ دلتنگی اش به کنار
اسارت و پاهای پر آبله و آن همهههه راه هم به کنار
عذابِ فرستادنِ عمو پیِ آب امانش را بریده بود...
رفتنت شهادت بود یا وفات؟!
سکینه بانوی بابایی ....
غمِ تماشایِ سرِ بابا روی نیزه و دردِ دلتنگی اش به کنار
اسارت و پاهای پر آبله و آن همهههه راه هم به کنار
عذابِ فرستادنِ عمو پیِ آب امانش را بریده بود...
رفتنت شهادت بود یا وفات؟!
سکینه بانوی بابایی ....
چند روزِ مانده از اوقات ِمثلن فراغت را هم مثلِ مدتی که گذشت کتاب میخوانم و میچینم روی هم
و تقریبا دارم تبدیل میشوم به یک عدد جوجه سیاستمدار ِ تحلیلگرِ آن طورَکایی !!
و خلاصه یک ایطو چیزایی توی خودمان داریم ؛)
گهگاهی هم مابینِ مطالعات، دقایقی اینستاگرامی شده و مشغولِ لایک و فالو و این قرتی بازی ها میشویم !!
هرچند هیچ کدام از این مجازی بازی ها به اندازه ی در اینجا نوشتن نمیچسبد :)
حقیقتن از بیهوده نشستن و بی مصرف بودن خسته شدم
فقط کتاب خواندن فایده نَ دارد !
به زبان ِ خودمان ؛
دلم میخواد یه حرکتی بزنم !!
از آن حرکت های سرنوشتِ خوب سازِ آینده رقم زنِ آدم بد خوب کنِ ناآگاه آگاه کُنِ امام زمان راضی کن...
+ کتاب معرفی کنید لطفن
کتاب های هدفمند و نه رمان و داستان!
مُحرم که تمام میشود ، دل کمتر بی قراری میکند
با خیالِ اربعین اَش روزگار میگذرانی!
صفر که تمام شود ، ...
هوووففف
همه ی غُرها و دل تنگی هارا میگذارم بماند بین خودم و خود اَت !
اینجاهم دیگر جای درد دل نیست ..
حلال اَم کن ارباب ...
+ با خیالِ روضه ی مادر نِ می شَود روزگار گذراند ، میشود مُرد مثلا ! ....
+ ربیع مبارک..
این روزها هم با همه ی غم هایش گذشت ُ همان غمِ هرساله را جا گذاشت...
دوستان راحت شدن از غر زدن ها و ضجه هایِ یک منِ جامانده.!
البته اگر کسی پیدا شود و بخواند این کبوترانگی ها را ...
کبوترانگی هایی از دلِ یک کبوترِ بدونِ بال و پـر !
و خلاصه پاییزِ سردی بود و سرد گذشت...
وای به حالِ زمستانش!
آن هم برای یک ِ منِ عجییییییب سرمایی
دلم کوچ میخواهد ! به گنبدی که این روزها از برف سفید است
ولی گرمای دلِ رئوفش درمانِ درد ِدوری ام هستُ بس...
+ روز های درپیش را التماس دعا ، یک کبوترِ همیشه جامانده را یاد کنید...
ســال هم سال هـای قـدیم !!
انگار همین دیروز بود که نشسته بودم جلوی تلویزیون و قدم ها را می شمردم !
انگار همین دیروز بود که ضجه های جا ماندگی ام گوشِ جاده ها را کــَر کرده بود
انگار همین دیروز بود که میگفتم این نشد اربعین ِ بعدی ..
یکسال گذشت !
یکسال گذشتُ بازهم .. شنیدن ِ این نـوا و اشک ...
مسیر اتاقم تا آشپزخانه را برای خوردن ِ یک عدد مُسکّن طی میکنم و از جلوی تلویزیون رد میشوم
خیلی اتفاقی چشمم میُفتد به قاب ِ شیشه ای اَش
خیلی اتفاقی کانال هم همانی بود که باید می بود!
ناخواسته پاهایم شل میشوند و دو زانو میُفتم روی زمین
مات و مبهوت زل زدم به صفحه و یک بغضِ صدا خفه کن نشسته توی گلویم و اشک ...
فقط آه بود که میکشیدم با همان وای گفتن هایی که مختصِ خودم هستُ کسی بلدشان نیست .
پیاده روی شروع شده و قدم ها تند و تند برداشته میشوند برای رسیدن به عشق...
و یک عدد حسرت به دل ِ طلبیده نشده ی هـِی مُسکّن خور ِ درد ِ فراق کشیده ی حرم ندیده هر روز فقط اتاقش را تا آشپزخانه پیاده روی میکند !
آنقدری غرق در تماشایِ شان میشوم که اطرافم را نمیفهمم و خارج میشوم از محدوده ی زمان و مکان
تا حدی که چند بار میپرسم ، کسی به من چیزی گفت؟ گفتید چیزی بیارم؟کسی منُ صدا کرد؟!
و نگاه های مبهوتانه ای که نظاره ام میکنند ...
حالا هر روز راس ِ همان ساعت ِ اتفاقی مینشینیم رو به روی مستطیل جادویی ای که آن قدم ها را به رخم میکشد ...
دیگر این مُسَکن ها دردی از سر ِ من دوا نمیکنند
کسی چایِ موکب سوغاتی نمی آورد؟ ...
دختـر باشی
بابایـی هم باشی
سـه ساله هم باشی
کـُتـک هم بخوری
دامنت هم آتش بگیرد
گوش هایت را هم برای به یغما بردن ِ گوشواره هایت بدَرَند
به اسارت هم بروی
کنجِ خرابه به جای غذا تازیانه هم بخوری
هـمـه ی این ها را می شود تحمل کرد ؛
لامذهب ها دختـر را چه به دیدن ِ ســر ِ بـابـا ؟!
واااااای از دلت رقـیـه ...
+ دختر باشی ُ روضه ی خرابه بشنوی ُ نپاشی از هم ؟!
بشنوید ...
این روزها تنها درگیری ِ ذهن یک کبوتر چه میتواند باشد؟!
این که هر روز بال و پر بسته زل زده باشد به گذرنامه ای که هنوز به کار نیامده ، انقضایش گذشت..
یا کز کرده باشد گوشه ای و نوای تزورونی گوش کرده و اشکی شده باشد
یا اینکه دغدغه ی کوچ از این سرما به آن حرارتِ جگر سوز امانش را بریده باشد
یاهم اینکه مثل هرسال دیگر با یک بال شکسته نشسته باشد منتظر خداحافظی ِ دوست و آشنا و التماس دعاهای زورکی ..
یا مثلن چشمهایش را بسته باشد و درخیال خودش را زده باشد به کوچه ی علی چپ که نه! به شارع بین الحرمین..
راستی!
بین الحرمین هم کبوتر دارد ؟.....
+ کسی چه می داند که چه دردی دارد کبوتر باشی و بالت شکسته باشد !
آخ ...
چندها سال ِ پیش در اوج ِ پاییز، یک همچین روزی
گاهی هم میشود به جای غرغر کردن و عصبی بودن و منزوی شدن کنج ِ اتاق ؛ یک روز ِ خوب رقم زد