چند ساعت بیشتر نمانده ؛
تا غربت ...!
از همین تریبون ، یک سلامی هم عرض کنیم خدمتِ دوستِ عزیزی که به محضِ پست گذاشتنِ بنده ؛
واو به واو اَش را کپی مینوماید!
خسته نباشی دلاور :|
خدا قوت ! ...
+ باور کنید این چرت و پرت های بر آمده از دل ِ یک عدد "من" ارزشِ کپی شدن ندارند ... :)
همه ی ریش دار ها خوب نیستند ؛
اما همه ی "خوب" ها ریشدار اند !
این قـانون برای مبحثِ "چادر" نیز صدق می کند !
+ حوصله اش نیست بیشتر توضیح بدهم ..
++ روی این "خوب" تفکر لازم است !
جگر خون کُن تر از اینکه اسمم در نیامده ؛
این است که هنوز هم گاهی به سایت اش سر میزنم !
چقدر دلم برای خودم می سوزد ...
+ به گمانم پسرِ فاطمه با من قهر است !
نشدم لایقِ دیدار به هم ریخته ام ...
چقدر مزخرفم این روزها ...
نه تدبیری ..
نه امیدی ..
دولت ـی شده ام برای خودم !
هوووففف..
در مقابلِ کسی که پدر یا مادر نداره از پدر و مادرتون نگید
در مقابلِ کسی که دستش خالیِ از دارایی هاتون نگید
در مقابلِ ...
کبوتر؟ چته بق کردی باز؟! تو چیزی به ذهنت نمی رسه که به متنم اضافه کنم ؟؟
-- در مقابلِ کسی که کربلا نرفته از خاطراتِ کربلاتون نگید ...
حقیقتش از شبِ یلدا همین تفأل زدن و حافظ خواندنش را دوست دارم
دیشب هم طبقِ عادت دیوان ِحافظ را برداشتیم و با هزار فاتحه و فوت و صلوات به روحِ مبارکش تقاضای یک عدد فال خوب نمودیم!
و در اولین شعری که باز شد یک بیت که ارادت خاصی هم به وجودش دارم چشمک می زد :)
ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است ...
که انگار حافظ هم فهمیده که در کویِ دلبر ذره ای خاک بیش نیستم!
و اتفافا جای خوشی هم دارم!
همان دلبری که دیشب یک دقیقه بیشتر از پیش در انتظارش سوختیم ...
و از آنجایی که بنده اگر حافظ به دست بگیرم باید به زور از کتاب بـِکـَنـَندم، وِل کُنِ این مقوله ی تفأل نبودم!
که از قضا مضمونِ همه ی فال هایی هم که میگرفتم چنین بود که باید به درجات ِبالای کمال ترقی نمایـَم !
حالا اینکه هی سر خودم را گول میمالیدم که شاید حافظِ جان حواسش نبوده یک چیزی گفته و از ترافیکِ تفأل های بسیارِ امشب هنگیده است که همش فالِ شبیهِ هم نصیبِ ما میکند و تند و تند فال جدید میگرفتم هم فایده ای نداشت :|
کلیک کرده بود رویِ دانش اندوزی و به کمال رسیدن و عزیز شدن بین جماعت
دریغ از اندکی به مرادِ خود میرسید و این حرف ها :|
و ما نیز این همه تشابه را تصادفی نپنداشته و به فالِ نیک گرفته و میریم که داشته باشیم دانش اندوزی را !
و من الله ِتوفیق .
همیشه لابلایِ کتاب های قلبمه سلبمه ی سیاسی و تاریخی و امثهالم که میخوانم و میچینم رویِ هم ؛
کتابچه ای خود نمایی میکرد که یادم نبود و نیست کـِی و از کجا آوردمش!
ظاهرِ ساده وکودکانه اش بیشتر به کتاب قصه های قدیمی ام شباهت داشت و باخودم میگفتم چه به دردِ من میخورد!
دیشب خسته و کوفته از روزمرگی ها و شب مرگی ها !؛ یکهو دلم هوایی اش شد!
فارغ از دنیایِ کتاب های قطور و بعضا خسته کننده برداشتمش و شروع کردم به خواندن ...
روضه ای بود برای ِخودش !
با چشمهایم کاری کرد کارستان ! دلم که جای خود دارد ...
در تاریکیِ نیمه مطلق ،کنج اتاقکم زیر پتوی مظلومیتِ مولایم آنقدر بی صدا ضجه زدم که تارهای صوتی ام خفه شدند !
از داستان تولدش گرفته تا یتیمی و غیبتِ صغری و کبری یـَش را یکی یکی مُردم ...
هوووفف
من این پفِ چشمهایم برای او را دوست دارم !
+ اسمش این بود ! دلم برایت تنگ می شود ...
هرچه کتاب میخواندم ، جلوی پنجره می چیدم
روز به روز ،
اتاقم تاریک می شد ؛
فکرم روشن !