یازده ساعت مانده نا پروازُ چشم هایی که هیچ جوره روی هم نمی آیند ...
نمیدانم عقربه ی ساعتم امشب چه مرگش شده ...
هنوز هم وردِ زبانم همین ذکر است ؛
من و کربلا ؟!! ...
+ حالِ من حالِ جوانیست که یک ماهِ تمام
در پی کسب جواز حرمت پیر شده ...
یازده ساعت مانده نا پروازُ چشم هایی که هیچ جوره روی هم نمی آیند ...
نمیدانم عقربه ی ساعتم امشب چه مرگش شده ...
هنوز هم وردِ زبانم همین ذکر است ؛
من و کربلا ؟!! ...
+ حالِ من حالِ جوانیست که یک ماهِ تمام
در پی کسب جواز حرمت پیر شده ...
تمام لذت دنیا خلاصه شده در این روزهایم !
وقتی که حتی از کنار خیلی از هم دانش گاهی هایی که نمیشناسم هم رد میشوم و ندایِ "چطوری کربلایی؟" میشنوم و یک لبخندِ پهنِ کش دار می اُفتد به جانِ صورتم :)
وقتی که لابلای روضه ها و غصه ها اسم کربلا می آید و نگاه همه به من خیره میشود..
وقتی که امروز با همه خداحافظی میکنم ُ حلالیت میگیرمُ با شنیدن اسم کربلا از ته دل حلالم میکنند و التماس دعا هایشان تمامی ندارد ...
وقتی که میروم به سمتِ دنج ترینُ قشنگ ترین گوشه ی دانشگاهُ مثلِ همیشه مینشینم کنارِ مزارِ اَبَر کربلایی هایی که شفیق ترین رفیق هایم شده اند ... وداع میکنم ُ التماس دعاهای همیشگی ...
انگار نه انگار که طوفانِ سردِ شهر میکشاندم سمتِ خودَش!
چادرم را محکم تر بغل میکنمُ قدم میزنم ...
و یاد اربعینی میوفتم که داغِ پیاده روی تا کربلا دلم را سوزانده بود و قدم به قدم تا گلزار شهدای گمنام میرفتم ُ با بغض میخواندم این نوا را و باز میخوانمش زیر لب ...
+ بشنَوووویییید ...
++ 4 روز تا پرواز ...
امروز 7 ِ اسفندِ یک هزارو سیصد و نود و چاهار ! اینجانب پس از طیِ هفت خان ِ رستم ;
از اینترنتُ گوگلُ و مجازی بازی گرفته تا تربیون آزاد های دانش گاه و جلسات علنی و فوقِ سری!! با دوستانِ جان ؛
و پرس و جو کردن از مردم دیارِ غربت و در آوردنِ آمار جد و آبادِ کاندیداهای محترم ؛
و پس از گذشتن از قبورِ سرشار از آرامشِ شهدای گمنامِ دانش گاه و دعاهایی که ماند بین خودم و خودشان؛
واردِ حوضه ی انتخاباتی شده و سبابه ی مبارک را به جوهر استامپ آغشته نموده و رای دادم :))
کاش که انتخابم اصلح ترین بوده باشد .. !
انتخابی که اولین و آخرین اولویتش ولایت و انقلاب بوده و بس
انتخابی که از عمقِ وجود نشان دادنِ صحیح ترین راهش را از ارباب خواسته بودم ..
به امیدِ تشکیل مجلسی "او" پسندانه ...
#تکرار_میکنم معیارِ انتخاب #ولایت است .
++ 8 روز تا پروااااز ...
این شب ها وسطِ مقتل خوانیِ مداح اسم کربلا و کربلا رفتن که می آید ؛
+ خیلی دلم میخواست بیام راهیانِ نور ..
-- اِ خُب چراااا ثبت نام نمیکنی ؟؟؟
+ آخه اون تاریخ من کربلام .. :)
-- .....
به تک تکِ اشک هایی که ریختم و ضجه هایی که زدم
به شوق و اشتیاقم برای دیدنت و بی قراری های هرشبم
به همان تلفنِ رویایی ِ دمِ ظهر
به بدو بدو کردن در مسیرهای تکراری و طولانیِ کارهای اداری
به پاهای پر از درد و لب های خشک ِاز فرط تشنگی
به خستگیِ احلی من العسلِ هفته های پر از رنجِ دویدنُ دغدغه ی شدن یا نشدن
به داغِ اربعینی نشدنِ نقش بسته روی دلم
به دعای ِسرِ تحویل سالِ فاطمی ُ اطمینانم به روا شدنش قسم ؛
میدانستم می خـَری ام ...
بلاخــره کـربلایــی شدم .. !
+ 18 روز ...
اینکه بگویم امروز یکی از بهتر ترین بیست و دومِ بهمن های زندگی ام بود ، اصلا چاخان نیست !!
تا حدی که حتی این سوزش گلو و گرفتگی صدایم از فرطِ فریاد زدنِ شعار ها را هم دوست میدارم :))
تا حدی که دلم نمی آمد از تک تکِ فسقلی های پرچم به دست عکس نگیرم :)
تا حدی که سرمای هوا و یخ زدگی دست هایم هم جلودارِ مشت کردنُ بیرون از جیب ماندن نبود !
فقط این وسط یادِ ظهر 22 بهمنِ 61 و کانال کمیلُ حنظله و یک دوستِ شهید دست از سر دلم برنمیداشت...
+ تولد ِ شهادتت مبارک ، علمدار ِ کمیل ...
نمیدانم چرا این روزها نوشتنم نمی آید !
انگار دستِ دلم هنوز به آب و هوای غربت عادت نکرده ...
مینویسم ..
شاید زود .. شاید دیر .. :)
غربت هم اگه خوب بهش نگاه کنی میتونه" :)) "باشه !
مهم اینه تو سختی ها لبخند به لبت باشه وگرنه تو خوشی که همه لبخند میزنن ...
اینکه هی بنشینم پای چمدانُ هی غیژ غیژ زیپش را باز و بسته کنم ؛
اینکه با بغض از در و دیوار های اتاقم و خانه و تک تکِ گل های باغچه جانمان دل کندم ؛
یعنی یک جای پایِ دلم می لنگد ..
چقدر این ساعت های آخر با همیشه برای دلم فرق داشت ..
چقدر متفاوت بود هق هق هایی که پشتِ قهقهِ های خواهرانه ی یواشکیِ نصفه شبی قایم کردم ...
چقدر سخت دل که نه ؛ جان کندم از تمامِ خیابان های شهرَم
چقدر سخت بغض نگه داشتم و جلوی انفجارم را گرفتم !
هووووف
این دو دو چی چیِ غربت دارد گوشم را کر میکند ...
94/11/5
21:28 ... و چشم هایی که روی هم نمی آیند ...
+ گفته بودم با قطار این بار خواهم رفتُ من ؛
مانده ام باید چطور این چرخ را پنچر کنم ...