این شب ها وسطِ مقتل خوانیِ مداح اسم کربلا و کربلا رفتن که می آید ؛
از چپ و راست نگاه است که به سمتم حواله میشود !
که مجبورم میکند خودم را جمع کنم یک گوشه ... بماند که از زیر چادری که روی سرم انداختم شوق و ذوق برق میزند ..
ولی اینکه یکهو وسط روضه ی مادر یادم می افتد من شبِ شهادت اش را مهمانِ شش گوشه ام ؛
پخش میشوم ...
اشک های نیمه شبی از درد پهلویت کار دستم داد !
کربلایی ام کردی ...
آخ ..
+ 13 روز تا پرواز ...