مسیر اتاقم تا آشپزخانه را برای خوردن ِ یک عدد مُسکّن طی میکنم و از جلوی تلویزیون رد میشوم
خیلی اتفاقی چشمم میُفتد به قاب ِ شیشه ای اَش
خیلی اتفاقی کانال هم همانی بود که باید می بود!
ناخواسته پاهایم شل میشوند و دو زانو میُفتم روی زمین
مات و مبهوت زل زدم به صفحه و یک بغضِ صدا خفه کن نشسته توی گلویم و اشک ...
فقط آه بود که میکشیدم با همان وای گفتن هایی که مختصِ خودم هستُ کسی بلدشان نیست .
پیاده روی شروع شده و قدم ها تند و تند برداشته میشوند برای رسیدن به عشق...
و یک عدد حسرت به دل ِ طلبیده نشده ی هـِی مُسکّن خور ِ درد ِ فراق کشیده ی حرم ندیده هر روز فقط اتاقش را تا آشپزخانه پیاده روی میکند !
آنقدری غرق در تماشایِ شان میشوم که اطرافم را نمیفهمم و خارج میشوم از محدوده ی زمان و مکان
تا حدی که چند بار میپرسم ، کسی به من چیزی گفت؟ گفتید چیزی بیارم؟کسی منُ صدا کرد؟!
و نگاه های مبهوتانه ای که نظاره ام میکنند ...
حالا هر روز راس ِ همان ساعت ِ اتفاقی مینشینیم رو به روی مستطیل جادویی ای که آن قدم ها را به رخم میکشد ...
دیگر این مُسَکن ها دردی از سر ِ من دوا نمیکنند
کسی چایِ موکب سوغاتی نمی آورد؟ ...