غذایِ نذری را میگذارم جلویم
بغض راه گلویم را بسته و لقمه ها پایین نمی روند!
گلو که هوای ترکیدنش میگیرد ؛
لقمه ی اول ..
لقمه ی دوم ...
پشت هم لقمه میگیرم که هق هقم خفه شود پشت همین لقمه ها و صدایم در نیاید یک وقت
دهانم پُر ِ پُر و چشم ها خالی میشوند تند و تند
و همچنان راهِ گلویم مصدود است.
نذری ات با طعم ِ اشک هم میچسبد ...