سرم توی کارِ خودم بود و گوشم پیشِ پچ پچ هایِ حضرت مادر با پدر جان
صحبت که از مشهد رفتن باشد ، فالگوش ایستادن از اوجبِ واجبات است !
آن هم وقتی حرفِ "یک ماه ماندن" به میان آمده باشد !
از آنجایی که هر وقت دخالت نمودم قضیه کنسل شد! ؛
ذوقِ صدام رو خفه کردم و فقط دعا کردم برای جور شدن سفر ...
یک منِ متنفر از سفر، از مسافرت به مشهد سیر شدنی نیستم !
نه سختی های راهِ هزار کیلومتری از سفر منصرفم می کند ؛
نه خاطره ی مزخرفِ تصادفِ دو سال پیش و بیمارستانِ شهید کامیاب !
و نه بلاهایی که بدونِ برو و برگرد در هر سفرِ مشهد بر سرم نازل میشود !
به قولِ یکی از رفقا ؛
من آخرش تو مشهد می میرم :|
علی کلِ حال ، دعا بفرمایید که بطلبد حضرتِ خورشید ...